وبلاگ راه حقیقت



بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مهدی باکری)

یکی از دوستان نزدیک شهید باکری می گفت:

در شب های عملیات مهدی همراه بچه نمی توانست به خط بزند. باید

در مقر می ماند و عملیات را هدایت می کرد.

هر بار که بچه ها می رفتند جلو به دلیل خستگی یا طولانی بودن راه،

مقداری از اسباب های کوله شان به زمین می افتاد.

صبح وقتی آقا مهدی می خواست

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

یکی از نزدیکان شهید تعریف می کرد:

یک روز دیدم محسن عجله دارد و پله ها را دوتا یکی می رود.

بهش گفتم: مگه دنبالت کرده؟خودتو نکشی؟! فوق اش یک دقیقه

دیرتر می رسی دیگه!

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مصطفی روشن)

یکی از آشنایان شهید روشن می گفت:

مصطفی را با حاج اقا خوشوقت اشنا کرده بودیم. مصطفی اکثر 

اوقات که مجلسی بود، پای منبر حاج اقا می نشست. یک بار در یک

جمع دوستانه به حاج اقا گفت:

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

روایتی از یکی از همرزمان شهید حججی:

از داعش یک روستا را پس گرفته بودیم ولی هنوز در آن درگیری

بود. وسط خمپاره و نارنجک و تیر و تفنگ بودیم که ناگهان دیدیم 

محسن بلند شد. به او گفتم: چیکار می کنی؟

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم حسین محرابی)

این داستان توسط یکی از همرزمان شهید محرابی روایت شده است:

چند وقت بود که آمده به "حما". می خواست به دمشق برود و 

مأموریت اش را تمدید کند. بعد از آن هم باید به حلب می رفت؛ موقع

خداحافظی به حسین گفتم: ببین وقتی می روی دمشق، یک بازار 

روبروی مسجد اموی یک بازار هست به اسم حمیدیه.

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی)

همسر شهید سیاهکالی این داستان را روایت کرده اند:

یک شب حمید به من گفت که به خانه دوستش برویم که تازه بچه دار 

شده اند. من هم قبول کردم و شب به خانه شان رفتیم. بعد از مدتی 

من بچه را گرفتم؛ اما بچه روی چادر من استفراغ کرد. من هم چادرم 

کثیف شد.

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

دوستان شهید محسن حججی تعریف می کردند:

دو بار برای رفتن به سوریه، اسم نوشت.

یک بار را هم ما را مهمان کرد به صرف آش!

بچه ها دست اش می انداختند و می گفتند: راستی محسن اگه جور

نشه که بری، با ما چکار می کنی که آش خوریم؟

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید محمد رضا تورجی زاده)

یکی از همرزمان شهید اینگونه تعریف می کرد:

بعد از نماز ظهر  کل بچه های گردان دور هم جمع شده بودند.ناگهان 

یکی از مسئولین آمد و گفت: دستشویی های اردوگاه خراب شده! 

الان هم برای تعمیر چند نفر رو اوردیم اما می گویند

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مهدی باکری)

یکی از دوستان و هرزمان شهید اینگونه می گفت:گاهی اوقات یک سری مسیرهایی را با ماشین همراه

آقا مهدی می رفتیم. ایشان همیشه نکاتی را به من گوشزد می کردند که بیشتر نکات اخلاقی و درس

های زندگی بود. یک روز به من گفت:( میخوای یک فرمولی بهت بگویم،که متوجه بشی کاری که انجام

میدهی برای خداست یا نه؟) با خودم گفتم

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

مادر شهید حججی تعریف می کرد:

حضرت زهرا(س) را خیلی دوست داشت. انگشتری داشت که روی 

نگین اش (یافاطمه اهرا سلام الله علیها) حک شده بود. موقعی که

می خواست برود سوریه،بهش گفتم:(مامان، این رو دستت نکن!

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانی)

یکی از دوستان شهید خاطره ای را اینگونه بازگو می کرد:

در یکی از شب ها برای تدارکات برگزاری کنگره شهدا تا دیروقت بیدار 

بودیم. در آنجا سنگری کنده بودند. باران هم می بارید. رفت و مشغول

نماز و دعا شد. بهش گفتم

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید شاهرخ ضرغام)

یکی از همرزمان شهید خاطره ای را اینگونه تعریف می کردند:

شاهرخ همش بهم میگفت:( هرطور که شده باید کله پاچه پیدا کنی!). بهش گفتم:( ما اینجا توی آبادان غذای درست و حسابی نداریم؛ انوقت تو میگی کله پاچه پیدا کنم؟؟) خلاصه هر طور که شد با کمک آشپز، یک کله پاچه درست کردیم. شاهرخ کله پاچه برداشت و برد پیش

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید ابراهیم هادی)

یکی از هم محله ای های شهید هادی تعریف میکرد:

ابراهیم مجروح شده بود. دیدم در کوچه با عصای زیر بغل راه میرود. چند دفعه ای به آسمان نگاه کرد و سرش را پایین انداخت. رفتم جلو و پرسیدم:(آقا اِبرام چی شده؟؟)

اولش جوابم را نمیداد ولی بعدش گفت

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی)

برادر شهید تعریف میکرد:

شب عملیات به دو نفر از همرزمانش گفته بود:(وقتی دانشکده بودیم خواب دیدم در منطقه سرسبز خیلی قشنگی با هم هستیم. آنجا یک اتفاق خوب برای هر سه مان افتاد!) بعد از تعریف ان به دوستانش گفته بود

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مهدی باکری)

یکی از همرزمان شهید می گفت:

مهدی از کشتن نفرت داشت. هدف او پیروزی بر سران عراق بود نه مردمشان. همیشه می گفت:(هر وقت دیدید دشمن تسلیم شد دیگه شلیک نکنید.) دیدن کشته های عراقی ناراحتش می کرد و روی آنها پای نمیگذاشت. گاها پیش می آمد که

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم مجید قربان خانی)

یکی از دوستان شهید قربان خانی تعریف می کرد:

در سولوقون سفره خونه داشتیم. جای خلوت و دنجی بود با آب و هوای عالی! اکثر میز ها رزرو میشدند و آخر هفته ها هم میزبان هنرمندان معروف بودیم. یک روز مجید با عجله آمد و گفت

ادامه مطلب

بسم الله الرحمن الرحیم

(شهید مدافع حرم محسن حججی)

یکی از دوستان شهید تعریف میکرد:

محسن عشق کتاب بود. یک مرکز کتاب خوانی در نجف آباد تاسیس کرده بود به اسم نون والقلم! پنجشنبه ها می آمد سراغم و کتاب ها را روی موتورش بار می زدیم و میبردیم گار شهدا تا نمایشگاه بزنیم. چون کتاب ها زیاد بودند و وسیله حمل و نقل مان هم موتور بود

ادامه مطلب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ آموزش 85 دختران ورزشکار heyvagroup مرجع به روز و تخصصی معماری پردۀ ِ پندار عطر سیب معلم فروش و مدرس فروش، مدرس بازاریابی و فروش علیرضا ناصری مود (کاربرگ نمرات دانش آموزان) دکتر جاویدنیا prohe-ns2-ns3